جانباخته راه آزادی محمد علی راسخی نیا ظهر عاشورا در تاریخِ ٦ دی ماهِ سال ٨٨ در پیِ حوادث پس از انتخابات ننگین ریا ست جمهوری به دستِ نیروهای جنایتکار بسیج بر اثر اصابت ساچمه شکاری جان باخت و در قطعه ٣٠٤ ردیف ٨٥ شماره ٥ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
**********************
عاشورای ۸۸ تهران، ناگفتههای زیادی دارد. ناگفتههایی که هیاهوی دروغ ها و تهمت ها نیز نمیتواند آنها را از ذهن هزاران هزار تنی که شاهد جنایات آن روز بوده اند، پاک کند. برخی از این ناگفته ها، کم کم به زبان می آیند.
یکی، همین نوشته ای است که در زیر می خوانید؛ روایت یک شهروند از صحنه هایی که در آن روز دیده است:
با وجود اینکه روزها از عاشورای خونین می گذرد، هرگز نتوانسته ام چشمان باز جسدی را که جلوی رویم در مقابل گارد ویژه قرار گرفت و جنازه اش به ناکجا آبادی منتقل شد فراموش کنم.
مبارزی که اسمش را نمی دانم و رسمش را نمی شناسم. اما خود را موظف می دانم که درباره اش بنویسم تا فقط برگ کوچکی باشد از تاریخ روزهای 88.
مردی حدود ۴۰ ساله، با محاسن و چشمانی باز با گلوله ای که بر سمت چپ بدنش درست زیر قلبش نشسته بود.
از آن روز به او بارها فکر کرده ام و هرگز نتوانسته ام لحظات جان سپردنش را در مقابل چشمانم از یاد ببرم. من هم آن روز به عنوان یک شاهد عینی که این روزها زیاد از آن یاد می شود، فقط گوشه ی کوچکی از مشاهداتم را می نویسم.
در آن روز، خون یکی از مبارزان راه آزادی جلوی چشمانم ریخته شد و من هر گز نمی توانم چشمان باز او را که شاید بر آن همه ظلم باز مانده بود، فراموش کنم.
او زیر پل کالج تیر خورد و بر دستان مردمی که با ندای مرگ بر دیکتاتور حرکت می کردند، حمل می شد.
پیراهن را از تنش درآورده بودند. جای گلوله به خوبی بر سمت چپ بدنش مشخص بود.
مردم به سمت چهار راه ولی عصر حرکتش می دادند تا شاید جسد بی جانش را به جایی برسانند. از هر گوشه و کنار صدای ضجه و زاری می آمد. زنی مسن با دیدن این صحنه نقش بر زمین شد … انگار عجیب بود!
خیلی عجیب. اینکه در خیابان های شهر من این طور در روز روشن و در ظهر عاشورا کسی این گونه کشته شود.
مردم جسد را یا شعار گویان حمل می کردند و گارد ویژه هم از سوی دیگر خیابان پیش می آمد، مثل همیشه تا بن دندان مسلح.
مردم جنازه را به سویشان گرفتند، شاید کمی دلشان نرم شود و جنازه را بدون درگیری تحویل بگیرند.
آنها بدون هیچ حرکتی ایستادند. مردم جنازه را بر زمین درست مقابل پاها و باتوم های شان گذاشتند و پیرمردی رو به گاردی ها گفت: این هموطن شماست! هموطن ما … اما حرفهایش خیلی زود در اثر شلیک گاز اشک آور قطع شد و خیلی زود و در چشم بر هم زدنی جمعیتی که جسد او را حمل می کردند، به سرفه افتادند و بعد در کمتر از چند ثانیه پیکر او ناپدید شد.
لابد جنازه ویرا بردند تا روزهای بعد، خیلی دیرتر از زمانی که خانواده اش انتظار بازگشتش به خانه را دارند، تحویلشان بدهند.
هرگز نمی توانم انتظار همسر، مادر و شاید فرزندان او را به خانه تصور کنم. انتظاری که هرگز دیگر نتیجه ای نخواهد داشت. اما من و ما هرگز نمی توانیم این صحنه را فراموش کنیم. صحنه چشمان باز کسی را که فقط به خاطر اعتراض و یا شاید باز پس گرفتن رای اش، جان باخت.
******************
آخرین لحظات محمد علی راسخی نیا
http://www.youtube.com/ watch?v=H55C-SCtE_s
با وجود اینکه روزها از عاشورای خونین می گذرد، هرگز نتوانسته ام چشمان باز جسدی را که جلوی رویم در مقابل گارد ویژه قرار گرفت و جنازه اش به ناکجا آبادی منتقل شد فراموش کنم.
مبارزی که اسمش را نمی دانم و رسمش را نمی شناسم. اما خود را موظف می دانم که درباره اش بنویسم تا فقط برگ کوچکی باشد از تاریخ روزهای 88.
مردی حدود ۴۰ ساله، با محاسن و چشمانی باز با گلوله ای که بر سمت چپ بدنش درست زیر قلبش نشسته بود.
از آن روز به او بارها فکر کرده ام و هرگز نتوانسته ام لحظات جان سپردنش را در مقابل چشمانم از یاد ببرم. من هم آن روز به عنوان یک شاهد عینی که این روزها زیاد از آن یاد می شود، فقط گوشه ی کوچکی از مشاهداتم را می نویسم.
در آن روز، خون یکی از مبارزان راه آزادی جلوی چشمانم ریخته شد و من هر گز نمی توانم چشمان باز او را که شاید بر آن همه ظلم باز مانده بود، فراموش کنم.
او زیر پل کالج تیر خورد و بر دستان مردمی که با ندای مرگ بر دیکتاتور حرکت می کردند، حمل می شد.
پیراهن را از تنش درآورده بودند. جای گلوله به خوبی بر سمت چپ بدنش مشخص بود.
مردم به سمت چهار راه ولی عصر حرکتش می دادند تا شاید جسد بی جانش را به جایی برسانند. از هر گوشه و کنار صدای ضجه و زاری می آمد. زنی مسن با دیدن این صحنه نقش بر زمین شد … انگار عجیب بود!
خیلی عجیب. اینکه در خیابان های شهر من این طور در روز روشن و در ظهر عاشورا کسی این گونه کشته شود.
مردم جسد را یا شعار گویان حمل می کردند و گارد ویژه هم از سوی دیگر خیابان پیش می آمد، مثل همیشه تا بن دندان مسلح.
مردم جنازه را به سویشان گرفتند، شاید کمی دلشان نرم شود و جنازه را بدون درگیری تحویل بگیرند.
آنها بدون هیچ حرکتی ایستادند. مردم جنازه را بر زمین درست مقابل پاها و باتوم های شان گذاشتند و پیرمردی رو به گاردی ها گفت: این هموطن شماست! هموطن ما … اما حرفهایش خیلی زود در اثر شلیک گاز اشک آور قطع شد و خیلی زود و در چشم بر هم زدنی جمعیتی که جسد او را حمل می کردند، به سرفه افتادند و بعد در کمتر از چند ثانیه پیکر او ناپدید شد.
لابد جنازه ویرا بردند تا روزهای بعد، خیلی دیرتر از زمانی که خانواده اش انتظار بازگشتش به خانه را دارند، تحویلشان بدهند.
هرگز نمی توانم انتظار همسر، مادر و شاید فرزندان او را به خانه تصور کنم. انتظاری که هرگز دیگر نتیجه ای نخواهد داشت. اما من و ما هرگز نمی توانیم این صحنه را فراموش کنیم. صحنه چشمان باز کسی را که فقط به خاطر اعتراض و یا شاید باز پس گرفتن رای اش، جان باخت.
******************
آخرین لحظات محمد علی راسخی نیا
http://www.youtube.com/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر