قصه ایران ویران،قصه اسارت بیشه و شیران
قصه شیشه و سنگ است ،حاکم و دین او موجب ننگ است
قصه جوان و پیر است،قصه آخوند سیر و قصهٔ مرد اسیر و قصه مرگ دلیر است
همه شمعی هستیم که در ظلمت اسیریم،تا به کی ناحق بمیریم
قصه نسرین مرد است،قصه ستار و مرگ است
قصه دین خیالی ،قصه درد و بیخیالی
درد ما نیست ربّ تازی،گشته ایم اسیر بازی
کار از ریشه خراب است ،دین و الله مایه رنج و عذاب است،قتل امروز ثواب است
وعدهٔ بهشتو حورّی،نایب و غایب زوری.همگان همچو ماهی گشته ایم اسیر توری
شب شعر ما تصنیف درد است ،قصه نامردی و اسارت مرد است
شعر نیما و مانی را بکشتند ،جای آن مدح تازی را نوشتند
حرف حق امروز جوابش ،سرب داغ و تیغ و درفش است،قصه داغ دل ما به وسعت زمین و عرش است
در وطن هر همرهی را همچو گرگان دریدند،جوانان وطن همچون پرستو پر کشیدند
زمزمه باز هم بپا شد،قصه جدایی اقوام بنا شد
شدیم،فقیر،رزقمان نان خشک و آب و پنیر ،نفرین بر دین و شیخ و ضریح
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر